به كمي قبلتر بازگرديم؛ يعني همان زماني كه دستور تخليه ساختمان صادر شد.چه شد كه اين دستور به نيروها ابلاغ شد؟
خب ساختمان نشانههاي ريزش داشت. دوطبقه آخر از فشار خراب شد و كولرگازيها شروع كردند به ريختن. از طرفي ساختماني كه در حال فروريختن است صداي ريزش از آن به گوش ميرسد،صدايي درست مانند خرد شدن و تكه شدن چوب. پنجرههايي كه حتي اسير حريق نبودند، ميشكستند و خب تمامي اينها نشانههاي ريزش ساختمان است. آنطور كه من از نيروهاي ديگر شنيدم، بعد از صدور دستور تخليه ساختمان، تعدادي از كسبه و مردم به داخل بازگشتند كه خيلي از نيروهايمان مجبور شدند براي نجات آنها بازگردند به طبقات ساختمان.
اين دستور چطور صادر ميشود؟ از داخل ساختمان يا بيرون؟
افراد داخل ساختمان و آنها كه بيرون بودند توسط بيسيم باهم در ارتباط بودند و تصميم تخليه ساختمان با توجه به مشاهدات از داخل و خارج ساختمان صادر شد.
لحظه ريزش چطور بود؟
من بهت زده شده بودم و كاري از دستم برنميآمد. دو ستون در مقابلمان بود كه يكي از آنها به سمت سبد ما آمد و به فاصله سه متر از من رد شد. اين صحنه را ديدم با خودم گفتم: تمام شد! حتما به ماشين ميخورد و در اثر ضربه از اين 54 متر ارتفاع پرت ميشويم پايين.
ستون دوم هم سمت راست ما افتاد و به عقب ماشين ما برخورد كرد. من همين طور كه سرجايم ايستاده بودم، بدنم از ترس قفل شده بود و توان حركت نداشتم. ستون دوم دقيقا از بغل گوش راننده رد شد. آن لحظه با خودم گفتم اينيكي حتما باعث انحراف ماشين ميشود و سبب ميشود كه از اين ارتفاع سقوط كنيم داخل حريق. همانجا بود كه اشهد خودم را خواندم. ماشين محكم تكان خورد و من را با كمر به زمين زد.من هم كه كاملا سست شده بودم و توان انجام كاري نداشتم. سبدي كه داخلش بودم مدام لنگر ميانداخت و به طرفين تاب ميخورد و هرلحظه منتظر آن بودم كه مرا داخل حريق بيندازد. در آن لحظات فكر مي كردم كه حتما راننده ماشين، آقاي محمدي هم شهيد شده است.
بعد چه شد؟
همين تاب خوردنها ادامه داشت تا درنهايت ثابت ايستاد. بيسيم زدم و همكارم را صدا كردم كه: «محمود محمود من را بكش بيرون». صدا از بيسيم همكارم نيامد و گفتم كه حتما شهيد شده است. تمام آسمان را دود و گرد و خاك گرفته بود و چيزي به چشم ديده نميشد. تنها فريادهاي «ياحسين» به گوش ميرسيد و صداي گريه بلند بچهها از پايين. جاني در بدنم نبود و به شدت آسيب ديده بودم. تنها كاري كه توانستم انجام دهم اين بود كه نرده بان اضطراري را باز كنم و با هر زحمتي كه بود خودم را به پايين برسانم.
رسيدم پايين و ديدم محمود آن لحظه كه شاهد افتادن ستون بوده به جاي فرار مانده و ماشين را ترك نكرده بود اما تنها كاري كه توانسته بود انجام دهد، پناهگرفتن زير عرشه ماشين بود كه همين موضوع جانش را نجات داد.نكته جالب اين است كه او هم فكر ميكرد من در بالا شهيد شدهام. وقتي همديگر را ديديم باورمان نميشد كه زندهايم.»