به گزارش تابناک مرکزی، کتاب کشتی پهلو گرفته روایت زندگی حضرت فاطمه زهرا (س) با زبان ادبی و داستانی است که مصائب ایشان را از زبان اطرافیان بازگو میکند. این اثر از پرتیراژترین کتابهای ادبیات داستانی ایران است. این کتاب، ضمن مروری بر نقاط عطف حیات حضرت فاطمه زهرا (س)، روایت مصائب زندگی ایشان از زبان اطرافیان حضرت فاطمه و خاندان اهل بیت است. در واقع می توان گفت این کتاب مرثیه ای است منثور از زبان و دلِ صاحبانِ عزای فاطمی. کتاب از ۱۴ فصل تشکیل یافته و راوی اول شخص در هر کدام از فصول، یکی از وابستگان حضرت فاطمه (س) هستند.
در
بخشی از این کتاب میخوانیم:
وقتى
پدرت زمین را به تولد خود مزین کرد، من از میان تمام خلایق، نگاهم و چشم توجهم فقط
به او شد.
هرگاه
آفتاب، جسم لطیفش را میآزرد، ابرى را سایبان او میساختم. هرگاه سرما آزارش میداد،
شعله خورشید را زیاد میکردم. اگر شبانه راه میپیمود، دامن مهتاب را پیش رویش میگستردم
و فانوس ستارهها را نزدیکتر میبردم که مبادا سنگى پاى رسالتش را بیازارد.
اما...
اما من یکى که در خود شکستم وقتى دیدم با او به قدر او رفتار نمیشود، و نه به منزلت
او که حتى با شأن یک انسان عادى و معمولى هم با او برخورد نمیشود. انسان معمولى تمسخر
نمیگردد، متهم به جنون نمیشود، با او کینه و عداوت و دشمنى نمیورزند، اما با او
کردند.
او
را ساحر و مجنون خواندند، با او دشمنى ورزیدند، با او جنگیدند، بر سر او خاکستر کینه
ریختند. پیشانیاش را آزردند. دندانش را شکستند، محصور شعب ابیطالبش کردند و...
و
من... منِ آسمان، منِ بیجان، منِ سایهبان، منِ دیدهبان، خون دل میخوردم و در خود
مچاله میشدم، وقتى که میدیدم با مقصود خلقت، با مخاطب "لَوْلاکَ لَما خَلَقْتُ
اْلاَفْلاک"، با رمز "انّى اَعْلَمُ مالا تَعْلَمُون"، با آدمِ تمام،
با انسانِ کامل، با عَقل کلّ، اینچنین جاهلانه و کافرانه برخورد میشود.
و...
بعد از او با تو، دُردانه خداوند.
من
تصور میکردم وقتى شما بیائید خلایق شما را بر سر دست خواهند گرفت، بر روى چشم خواهند
گذاشت، دلهایشان را منزل محبت شما خواهند کرد، به سایهتان سجود خواهند برد، از بوى
حضور شما مست خواهند شد، خاک پایتان را توتیاى چشم خواهند کرد، کمر خواهند بست به خدمت
شما، چشم خواهند دوخت به لبهاى شما تا فرمان را نیامده بر چشم بگذارند و خواسته را
نگفته اجابت کنند.
همه
مقیمِ کوى شما خواهند شد و دنبال وسیله براى تقرب خواهند گشت.
من
که دیده بودم یک نفر با خاک پاى مادیان جبرئیل، دست در کار خلقت برد، خیال میکردم
خلایق از گرد پاى شما بال خواهند ساخت، از من خواهند گذشت و به معراج خواهند رفت.
چه
سفیه بودند این خلایق، چه نادان بودند این مردم!
چه
میخواستند که در محضر شما نمییافتند؟! چه میجستند که در شما پیدا نمیکردند؟! دنیا
میخواستند، شما بودید؛ آخرت میخواستند، شما بودید؛ سعادت میخواستند، شما بودید؛
علم میخواستند، شما بودید؛ معرف میخواستند، شما بودید؛ بهشت میخواستند، شما بودید؛
حتى اگر مال و منال و شهرت و قدرت میخواستند، باز مخزن و گنجینهاش در دست شما بود.
چرا
جفا کردند؟! چرا سر برتافتند؟! چرا عصیان کردند؟ به کجا میخواستند بروند؟! چه میشد
اگر ابوجهل و ابولهب و ابوبکر هم راه ابوذر را میرفتند؟! من و کلّ کائنات، موظف شدیم،
سلمان را به خاطر ارادتش به شما خدمت کنیم. گرامى بداریم، عزیز بشمریم، چه میشد اگر
بقیه هم پا جاى پاى سلمان میگذاشتند. پا جاى پاى سلمان نگذاشتند، ولى چرا دشمنى کردند؟
چرا کینه ورزیدند، چرا رذالت کردند؟ من که از ابتداى خلقت، عشقم به این بود که آسمان
مدینه بشوم گاهى از شدت خشم به خود میلرزیدم، صداى سایش دندانهایم را و اگر گوش هوشى
بود، به یقین میشنید، گاهى تأسف میخوردم، گاهى حسرت میکشیدم، گاهى گریه میکردم،
گاهى کبود میشدم، گاهى اشک میریختم، گاهى ضجه میزدم، گاهى خون میخوردم و گاهى خود
را ملامت میکردم، من از کجا میدانستم که باید شاهد اینهمه مصیبت باشم؟!
من
سوختم وقتى درِ خانه خدا، درِ خانه قرآن، درِ خانه نجات، در خانه تو به آتش کشیده شد.
من
در خود شکستم وقتى در بر پهلوى تو شکسته شد.
وقتى
تو فضه را صدا زدى، انسانیت از جنین هستى سقوط کرد.
خون
جلوى چشمان مرا گرفت وقتى گل میخهاى در، از سینه تو خونین و شرمآگین درآمد.
من
از خشم کبود شدم وقتى تازیانه بر بازوى تو فرود آمد.
من
معطل و بیفلسفه ماندم وقتى زمین ملک تو غصب شد.
اشک
در چشمان من حلقه زد وقتى سیلى با صورت تو آشنا شد.
من
به بنبست رسیدم وقتى اهانت و توهین به خانه تو راه یافت.
و...
بند دلم و رشته امیدم پاره شد وقتى آوند حیات تو قطع شد.
دیشب
که على تو را غسل میداد وقتى اشکهاى جانسوز او را دیدم، وقتى ضجههاى حسن و حسین
را شنیدم، وقتى مو پریشان کردن و صورت خراشیدن زینب و امکلثوم را دیدم دیگر تاب نیاوردم،
نه من، که کائنات بیتاب شد و چیزى نمانده بود که من فرو بریزم و زمین از هم بپاشد
و کائنات سقوط کند.
تنها
یک چیز، آفرینش را بر جا نگاه داشت و آن تکیه على بود بر عمود خیمه خلقت، ستون خانه
تو.
على
سرش را گذاشته بود بر دیوار خانه تو و زار زار میگریست.
این
اگر چه اوج بیتابى على بود اما به آفرینش، آرامش بخشید و کائنات را استقرار داد.
چه
شبى بود دیشب! سنگینى بار مصیبت دیشب تا آخرین لحظه حیات، بر پشت من سنگینى میکند.
همچنانکه این قهر بزرگوارانه تو کمر تاریخ را میشکند.
از
على خواستى ـ مظلومانه و متواضعانه ـ که ترا شبانه دفن کند و مقبرهات را از چشم همگان
مخفى بدارد.